روز اول بود و من هیچ جا را بلد نبودم. مات و سرگردان در راهروهای دانشکده میچرخیدم. انگار همه راهروها مثل هم بود، حسابی سرگردان شده بودم. با خود میگفتم: "انگار مدرسه خیلی بهتر و منظمتر بود! آنجا حداقل یک مدیری، ناظمی چیزی بود که از او بپرسم کلاسم کجاست! کاش اینجا هم مثل مدرسه صف میبستیم و به سر کلاس میرفتیم. اصلا همکلاسیهایم چه کسانی هستند و کجایند".
با کلی پرسوجو بالاخره متوجه شدم باید به آموزش دانشکده بروم و با خواندن بُرد آموزش متوجه شوم که کلاسمان در کجا تشکیل میشود. کلاس شماره 10 دانشکده علوم دانشگاه بوعلیسینا. این اولین کلاس من بود. پرسان پرسان خودم را به کلاس رساندم. کلاس خالی بود! من در دوران مدرسه هم همیشه عجول بودم و زود به مدرسه میرسیدم!
البته عجول که نه، به اصطلاح غربیها "آنتایم"! هنوز کسی نیامده بود. من هم داخل کلاس نرفتم. منتظر شدم تا بقیه هم بیایند. غیر از من یک پسر جوان و ریز نقش هم پشت در ایستاده بود. حدس زدم که همکلاسیام باشد. قیافهاش شبیه بچه درسخوانها بود. او هم مثل من با یک کیف دستی مدل دانشگاهی آمده بود. خجالت کشیدم با او حرف بزنم و از او بپرسم که آیا او هم در اینجا کلاس دارد یا نه. آخر تا قبل از این ما دخترها را در مدرسه از پسرها جدا کرده بودند و حالا برایم خیلی عجیب و هیجانانگیز بود که اکنون میخواهیم با پسرها، این موجودات عجیب و غریبی که نمیشناسیم و همیشه از آنها دور بودهایم سر یک کلاس بنشینیم!
در این تفکرات بودم که دختر خانمی هم به ما ملحق شد. خوشحال شدم و از او پرسیدم شما هم در این کلاس درس دارید؟ پاسخش مثبت بود و من اولین دوستم را در دانشگاه پیدا کردم. همان طور که پشت در کلاس ایستاده بودیم با هم گرم تعریف شدیم. از رتبه هم در کنکور پرسیدیم، از مدرسهای که درس خواندیم و ... .
کمی نگذشت که چند نفر دیگر هم به ما ملحق شدند. چند دختر و چند پسر و آن آقا هم بالاخره یک همصحبت پیدا کرد. با صحبت کردن با بقیه تازه فهمیدم که خیلی از بچهها از شهرهای دیگر آمدهاند و چقدر برایم هیجانانگیز بود که دوستانی از شهرهای دیگر پیدا کردهام.
صحبت آنها بیشتر درباره گرفتن خوابگاه، ژتون غذا و ... بود. واژههایی که برای من غریب مینمود و شنیدن این صحبتها چقدر به من احساس بزرگ شدن میداد. با خود فکر میکردم وقتی به خانه بروم چقدر برای پدرم تعریف دارم! "باید به بابا بگویم که همکلاسیهایی از کرمانشاه و لرستان و کردستان و ... دارم".
بیشتر بچهها از استانهای همجوار بودند البته تعداد ما دانشجویان بومی(همدانی) هم کم نبود. تعدادمان که بیشتر شد وارد کلاس شدیم. اولین استادمان هم آمد. اندکی استرس داشتم و البته بیشتر هیجان. کف دستم عرق کرده بود. ما دخترها ردیفهای جلو را پر کرده بودیم و پسرها عقب نشسته بودند. با دقت به حرفهای استاد گوش میکردیم. استاد سختگیری به نظر میرسید. از همان جلسه اول شروع کرد به جزوه گفتن و ما هم نوشتیم. از استاد پرسیدیم چه کتابی باید بخریم و او پاسخ داد "کتاب لازم نیست جزوه بهتون میگم"! برایمان عجیب بود. آخر ما همیشه در مدرسه کتاب داشتیم.
کلاس که تمام شد بچههای خوابگاهی گفتند: "ما میریم سلف سرویس". برایم واژه جدیدی بود! فهمیدم که به سالن غذاخوری میگویند "سلف سرویس". بوی غذا فضای دانشکده را پر کرده بود. این یکی از اشکالات این دانشکده بود که سلف سرویس آن در داخل دانشکده واقع شده بود و از ساعت 11 که سر کلاس نشسته بودیم، میشد فهمید نهار چی داریم! چقدر دوست داشتم من هم به سلف سرویس بروم و غذا خوردن در آنجا را با همکلاسیهایم تجربه کنم. با اشتیاق از بچهها پرسیدم "چطوری میشه غذا بخریم؟" بچههای خوابگاهی که انگار بیشتر از ما از مسائل آگاه بودند گفتند که باید برای تهیه کارت غذا به اداره تغذیه مراجعه کنیم.
کلاس تمام شده بود و من و همکلاسیهایم در حال پیدا کردن مسیر خروج از دانشکده بودیم. کار سختی بود! از دانشجویان سال بالاتر سوال کردیم تا درب خروجی را پیدا کردیم.
من مشتاقانه به خانه برگشتم آن هم با کلی تعریف! و به انتظار روز بعدی و کلاس بعدی...