حلب روغن نباتي زنگ زده، در بالاترين نقطه كارخانه ميگويد آدرس را درست آمدهام، حلبي كه شايد روزگاري نشانه رونق شركت و رونق محله بوده؛ خزانه رو به روي ترمينال جنوب. از ميان در نردهاي كه روبه روي چهارراه باز ميشود ميتوان نگاهي به داخل انداخت. گوشهاي از كارخانه با درهاي قديمي بلند و در و ديوار زار و نزار، چيزي شبيه كارخانههاي نيمه تعطيل. آقاي قليزاده شيرآلات فروش روبهروي كارخانه ميگويد: «روزگاري اين خيابان مثل پاركينگ كارخانه بود و از سر تا ته پر از ماشين اما اين روزها ماشينهاي كمتري اينجا پارك ميكنند. شايد 30 نفر.»
كوچه متحدين دقيقاً چسبيده به كارخانه است و بعضي از خانهها همسايه ديوار به ديوار كارخانه هستند. از كفش فروش سر كوچه كه بيحوصله روي صندلي روبه روي مغازهاش نشسته ميپرسم آيا كارخانه هنوز هم بوي بد دارد؟ ميگويد: «ما كه 40 سال است اينجا كار ميكنيم ديگر بو را تشخيص نميدهيم. 10 يا 15 سال پيش اوضاع خيلي بدتر بود از صبح تا شب بو ميآمد اما فقط بو نبود، لرزش هم بود الان هم هست اما شبيه يك وزوز خفيف. از ساكنان كوچه بپرسيد آنها بهتر ميدانند!»وارد كوچه بنبست متحدين ميشوم كه يك سمتش با ديوار بلند كارخانه احاطه شده. خلوت است و چند جا باريك و پهن ميشود و يك رفتگر در سايه اتومبيلي در حال چرت زدن. كسي در كوچه نيست كه با او حرف بزنم. به انتهاي كوچه ميرسم، آقاي نجف نوروزي به همراه خانواده از در خانه بيرون ميآيد. آقاي نوروزي از ساكنان قديمي محل است: « هم صدا، هم بو و هم لرزش بعد از اين همه سال دست از سر ما برنداشته. همه ساختمانها ترك دارد. البته از قديم صدا و بو كمتر شده. چند وقت پيش صداي زيادي از اين پنجرهها ميآمد الان روي پنجرهها ورق فلزي زدهاند كه مثلاً صدا كمتر شود. البته روزهاي باراني بوي بيشتري ميآيد. اين كوچه از بقيه كوچههاي اطراف قيمت كمتري دارد به خاطر همين بو و لرزش.
ما فقيرنشين هستيم و كسي به ما اهميت نميدهد. همين چند وقت پيش مردم رفتند به كارخانه اعتراض كردند. هر مسئولي كه ميآيد قول ميدهد اين كارخانه تعطيل شود اما تا حالا كه خبري نشده. انگار اينجا را اجاره ميدهند به كارخانههاي ديگر كه كار كنند.»صداي ميوه فروش سيار كه در كوچه ميپيچد سروكله ساكنان يكي يكي پيدا ميشود. ميوه فروش وسط كوچه ترمز ميزند و ماشين را خاموش ميكند. خانمهاي خانهدار بيرون ميآيند و به سمت ماشين ميوه فروش ميروند. خانمي با چادر گلدار در حال دستچين گوجههاست. شش سال است كه مستأجر اين كوچه است و دل پر خوني دارد:
«لرزش و بوي بد اذيتمان ميكند. گاهي ساعت 2 و 3 نيمه شب هم سر و صداي كارخانه بلند ميشود. ديوار همه خانههاي اين كوچه ترك دارند. هر بار هم درست ميكنيم، شش ماه بعد همان آش و همان كاسه است. البته اين چند وقته ميآيند و مثل شما از ما پرس و جو ميكنند، اما زندگي ما تغييري نكرده. ما كه حريف اينها نميشويم.»
خانم ديگري به سمت ماشين ميوه فروشي ميآيد و تا همسايهاش را در حال گفتوگو ميبيند سر صحبت را باز ميكند: «اينجا يكي آمده بود آپارتمان سه طبقه ساخت اما بعد از چند وقت ديد اينجا جاي زندگي نيست و رفت يك محل ديگر. خانهاش را هم اجاره داد، دو طبقه ديگر آپارتمانش را نه كسي ميخرد نه كسي براي اجاره ميآيد.»
بقيه هم به نشانه تأييد سر تكان ميدهند. او دنباله حرفش را ميگيرد:
« يكي از همسايهها كه روزهاي اول آمده بود اين محل، يك روز آمد در خانه ما را زد كه حاج خانم شما هر روز چي درست ميكنيد كه اين همه بوي بدي دارد؟ روغن داغ ميكنيد؟ همه ميزنند زير خنده و او ادامه ميدهد: «بنده خدا خبر نداشت كجا خانه خريده ما 40 سال است در اين محل زندگي ميكنيم و هميشه هم همين بوده. نه ميتوانيم سر را بيرون بياوريم نه داخل خانه از شر اين بو خلاصي داريم و نه آنقدر پول داريم كه برويم جاي ديگري زندگي كنيم. مجبوريم دماغمان را بگيريم و زندگي كنيم. » خانمها در حال خريد هستند و فروشنده ميوه از من پول خرد ميخواهد تا بقيه پول حاج خانم را بدهد. يكي از خريداران ميگويد:«اجازه بدهيد بروم جميله خانم را صدا كنم كه يكي از ساكنان قديمي محل است، او بيشتر از همه گرفتاري كشيده!» آيفون را كه ميزند جميله خانم سرش را از پنجره بيرون ميآورد و تا مرا ميبيند شستش باخبر ميشود. چند دقيقه بعد خانمي با چادر سياه كه محكم زير چانه گرفته از خانه خارج ميشود:
«30 سال است در اين محل زندگي ميكنيم و هر روز ميآيند و ميروند، اما اين بو دست از سر ما برنميدارد. لرزش هم هست. باور كنيد يك بار زلزله آمده بود ما نفهميديم آنقدر كه به اين لرزشها عادت كرديم. صداي ظرفهاي تو كمد و ويترين روي اعصاب ماست. هر از گاهي مجبور ميشويم خانه را گچكاري كنيم و تركها را بپوشانيم. تابستان وضع بدتر ميشود. بو بيشتر اذيت ميكند، انگار بوي فاضلاب است. يكي از همسايهها چند وقت پيش مشكل تنفسي پيدا كرد رفت بيمارستان دارآباد 18 روز آنجا خوابيد.»
جعفر آقا كه در حال سوار شدن موتور است از دور ما را زير نظر دارد. نزديكتر ميآيد و با همسايهها سلام عليك ميكند. درد دلش باز ميشود: «بنويس 5 سال است اينجا زندگي ميكنيم، آنقدر بو هست كه نه ميشود پنجره را باز كرد نه داخل خانه ماند. بوي چربي حيوانات را ول ميكنند توي هوا. لرزش هم هست. دولت بايد پايش را بگذارد روي حنجره اين كارخانه تا ديگر كار نكند.»
جعفرآقا معتقد است مسئولان اگر بخواهند ميتوانند به سرعت اينجا را جمع كنند: «باور كنيد همه ما در خانه دماغمان كيپ ميشود و سرفههاي عجيب و غريب ميكنيم. چند وقت پيش گفته بودند قرار است در اينجا را تخته كنند و كارمندان باقيمانده را بازنشسته كنند.»
انتهاي كوچه مردي جلوي در خانهاي ايستاده و دست بچهاي را محكم در دست گرفته: «هر چه بد است، مال جنوب شهر است. اينجا هنوز هم صداي مخوفي ميدهد كه آدم ميترسد. اوايل كه آمده بوديم اينجا، شبها نميتوانستيم بخوابيم چون تا صبح صدا ميآمد. حالا كمي بهتر شده اما هنوز هم ادامه دارد. سؤال من اين است؛ آيا جرأت دارند بالاي شهر هم از اين كارها بكنند؟ ما كه در جنوب شهر هستيم، حق زندگي هم داريم؟ قبلترها بوي اين كارخانه تا نيرو هوايي ميرفت. چند بار آمدند گزارش گرفتند و يك بار هم از تلويزيون آمدند، اما هيچ فرقي خاصي نكرد.»
تماس هاي مكرر با كارخانه براي گفت وگويي كوتاه با مديرعامل آن به نتيجه اي منجر نمي شود جز آنكه هر بخش هنگام برداشتن گوشي از ما تقاضاي انعكاس مشكلات كارگران را دارند. يكي از كاركنان اين كارخانه كه از اعلام نام امتناع مي كند با در اختيار گذاشتن اطلاعاتي در مورد تعداد انبارها و دفاتر اين كارخانه مي گويد: «آنهايي كه كارخانه را به نام كس ديگري خريده اند آنقدر قدرت دارند كه اجازه انتقال ندهند و يا امكانات خوبي از دولت بگيرند تا راضي شوند. ما از شما خواهش مي كنيم به گوش مسئولان برسانيد كه لااقل حقوق ما را بدهند.» به هرحال گوش ساكنان دور و اطراف كارخانه سالهاست كه پر است از وعده وعيد. آنها هر روز با اين اميد از خواب بيدار ميشوند كه ديگر بوي روغن توي سرشان نپيچد و شبها سر آسوده بخوابند. آنها ميخواهند زندگي كنند، بيآنكه دماغشان را بگيرند.