3 مهر 94
ساعت 11:14 صبح
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، حس کردم که رفتهام توی یک حصن و حصاری. خودم هم حس میکردم. رسیدم دفتر. وارد حوزه ریاست شدم. منشی که نبود. به جای نهاوندیان سپردم عبدالرضا داوری را بیاورند. در اتاقم همه چیز لوکس و اشرافی بود که مایه شرمساری و خجالت انسان میشد. دستور دادم همه وسایل را بریزند بیرون و یک موکت پاره پوره و ژنده بیندازند کف زمین. صندلیهای راحتی و مدیریتی را که از شدت لاکچری بودن روح عدالتخواه انسان را میآزرد بیرون انداختم و گفتم چند تا پشتی بیاورند. سفرهای را که با خودم آورده بودم روی زمین پهن کردم و قرص نانی و فلاسک چایی در سفره گذاشتم. از توی جیبم چندتا قند درآوردم و ریختم توی چایی. داشتم هم میزدم که عبدالرضا داوری وارد اتاق شد.
فضای اتاق را که دید، گل از گلش شکفت و در حالی که با تمام اجزای صورتش میخندید گفت: «اههههه! اینجا چقدر سادهزیستانه شدهههه!» گفتم: «آره! دیدی؟ اینطوری بهتره! آدم میون اون همه لوازم لاکچری و اعیونی نفسش میگرفت. اینطور به مردم نزدیکتریم به مردم شبیهتریم.» داوری تأکید کرد: «آره آره! مردمیتره! خیلی مردمیه الان.» گفتم: «تازه با شرایط قبلی همش سبک کار خشک و اداری و سلسله مراتبی بود. آدم حوصلهاش سر میرفت. اینطوری بهتره. یه سفرهای پهنه، همه دور هم یه چیزی میخوریم.» داوری گفت: «ظرفا رو هم با هم میشوریم.» گفتم: «نه دیگه! ظرفا رو برای چی بشوریم؟ اینطوری که وقتمون تلف میشه فرصت خدمت کردن نداریم! ما دور سفره یه چیزی میخوریم، دولت بعدی اومد خودش سفره رو جمع میکنه و ظرفا رو هم میشوره. نمیشه که همه کارها رو ما انجام بدیم. پس بقیه چه خدمتی میخوان به مردم بکنن؟» داوری گفت: «وای! شما بینظیرید آقای رئیس جمهور! عاشقتونم.»
ساعت 13:02 بعدازظهر
داوری آمد داخل اتاق و گفت: «باز این سعودیها گند زدن. یه مراسم ساده نمیتونن برگزار کنند. افتضاح بودن افتضاح! تمومی هم نداره.» گفتم: «آره. شنیدم که گند زدن. دستور بده حمله کنن به عربستان.» داوری پرسید: «کی حمله کنه؟» گفتم: «حمله نظامی دیگه. بگو برن یه توک پا عربستان رو بگیرن و بیان.» در حال صحبت بودیم که اسحاق وارد اتاق شد. تا مرا دید خشکش زد. دستش به دستگیره در خشک شده بود و دهانش مثل دروازه شیراز باز مانده بود. پرسیدم: «چی شده اسحاق؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟» گفت: «شُ... شُ... شما اینجا چی کار میکنید؟!» گفتم: «وا! خب پس کجا چی کار کنم؟» گفت: «منظورم اینه که آقای روحانی کجاست؟» گفتم: «رفته نیویورک دیگه. خبر ندارین؟» گفت: «آره... آره... ولی آخه شما؟ اینجا؟» داوری با عصبانیت گفت: «هوی! معاون اول دولت تدبیر! با دکتر درست صحبت کن ها! دکتر احمدینژاد هشت سال همینجا بوده. یه جوری میگی شما اینجا چی کار میکنید انگار ما ندیدهایم!» اسحاق که کاملا گیج شده بود پسرک خاطرهنویس را نگاه کرد و گفت: «تو چرا چیزی بهش نگفتی؟ اینا چطوری اومدن داخل اصلا؟» پسرک گفت: «کلید داشتن خب.»
اسحاق پرسید: «خب چرا به ما خبر ندادی؟» پسرک جواب داد: «برای اینکه با خود رئیسجمهور صحبت کردم. آقای احمدینژاد رو ایشون فرستاد اینجا!» اسحاق پرسید: «آخه واسه چی؟!» پسرک جواب داد: «گویا احمدینژاد رفته بوده فرودگاه گيرسه پیچ داده بود به آقای روحانی که منو ببر نیویورک. واسه همین آقای روحانی هم برای اینکه بپیچوندش گفته من با دفتر صحبت میکنم که این چند روزی که نیستم شما رئیسجمهور باشی.» اسحاق اشک در چشمش حلقه زد و اتاق را ترک کرد.
وقایعنگار 3 مهر 94:
1. رئیسجمهور روحانی برای شرکت در مجمع عمومی سازمان ملل به نیویورک سفر کرد.
2. نهاوندیان، حسامالدین آشنا، سورنا ستاری (معاون علمي و فناوري) و محمود واعظی (وزیر ارتباطات)، رئیسجمهور را در این سفر همراهی کردند.
4 مهر 94
ساعت 9:14 صبح
وقتی رسیدم دفتر، دوباره سفره را پهن کردم. داوری را صدا کردم که بیاید و با هم صبحانه ساده و بیتکلفی بخوریم. سپرده بودم چای دیروزی را که تا دیر وقت مانده و جوشیده بود دور نریزند و امروز از آن چای بخوریم که به سادهزیستی مهرورزانه نزدیکتر است. ما در محله فقیرنشین ولنجک که دفتر گرفتهایم، هر روز صبح چای جوشیده میخوریم که مبادا اسیر تکلف و اشرافیگری بشویم.
البته بعضیها عادت به چای ترش دارند، ولی من از این عادتها ندارم و چای را شیرین میخورم، تا بتوانم در طول روز با عملکردم کام ملت را هم شیرین کنم.
داوری گفت: «دکتر جان، راستی قرار بود وسایل دفتر ولنجک رو کمپلت عوض کنیم ست چرم بگیریم. یادتون نره.» هول کردم و شروع کردم به سرفه کردن و گفتم: «داوری! داوری جان! اوهوم... اوهوم اوهوم... روی آنتنیم! این پسره داره مینویسه!»
داوری رنگش پرید و سریع گفت: «چیزه... منظورم اینه که به خاطر نزدیک شدن به فصل سرما و بارش، با توجه به اینکه دفتر محقر ولنجک که نماد مهرورزی، عَدالتخواهی و پاکدستی شماست، سقفش سوراخه و ایزوگام نداره، دیوارهاش همه ریخته و نم داده، یه بخاری نفتی کوچیک هم حتی نداره، به خاطر همین نیاز به پول خرج کردن داره. چی کار کنیم؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «هعی... چی کار میشه کرد؟ ما که پولی نداریم... فکر کردی من مثل روحانی و هاشمی و سایر مسئولان اجرایی قبل و بعد از خودم هستم که دست بکنم توی جیب ملت؟ ما خادمان حقیقی ملت بعد از هشت سال یه قرون پول نداریم.»
داوری لب و لوچهاش آویزان شد و گفت: «ولی من ست چرم دوست داشتم.... چیز! یعنی موکت گرم دوست داشتم. تمام تنم درد گرفته اینقدر روی زمین خوابیدم.»
گفتم: «خب دیگه چارهای نیست... جهنم و ضرر، برو 3 میلیارد تومن بردار دفتر ولنجک رو تعمیر کن.» پرسید: «چیا بگیرم؟» جواب دادم: «یه کاغذ دیواری میخوایم به اندازه کل دیوارها. ایزوگام نیاز داریم. 30 تا هم مبل و راحتی بخر.» گفت: «چرم دیگه؟»
چشم غرهای رفتم و گفتم: «بله! گرم! یه چیزی بگیر که بچهها سردتون نشه شبها که دفتر میمونن.» پرسید: «راستی چرا 30 تا؟ ما که 31 نفریم.»
گفتم: «من روی زمین میخوابم، برای بچهها بگیر.» گفت: «ای جاااان! مهرورز من! خادم ملتم! گاندی ایران! عاشقتم!» موقع رفتن ناگهان برگشت و گفت: «راستی اگه روحانی برگرده بگه 3 میلیارد رو پس بده چی؟»
گفتم: «برای خودمون که برنداشتیم بابا! برای خدمت به مردم ایران برداشتیم. و الا ما که دنیا اندازه پوست پیاز هم برامون ارزش نداره.»
گفت: «خب 16 میلیارد رو هم برای دانشگاه و خدمت به مردم برداشتیم دولت اونقدر کولی بازی در آورد!» گفتم: «اون فرق میکرد. این دولت ذاتا با کسب علم و دانش مشکل داره. از آگاهی مردم میترسه!»
داوری سری تکان داد و گفت: «واقعا که... دولت یازدهم هیچ استفادهای از پول این ملت نمیکنه. فقط پولشون رو میخوره.» گفتم: «نه دیگه... تموم شد! با برگشت ما، دوره مال مردمخوری تمام میشه!»
وقایعنگار 4 مهر 94:
1. احمدی نژاد: «دوره مال مردمخوری به پایان میرسد.»
منبع: قانون