هنوز فیلم به پایان نرسیده که بغضی در گلویم گره می­خورد که نه می­شکند و سرزیر می­شود، نه رهایم می­کند.

از همین ابتدا بگویم که این متن، یک نقد سینمایی نیست، بلکه حس یک زن از دیدن فیلمی است که شخصیت اصلی آن یک زن است؛ زنی تنها، آشفته و حواس پرت که شاعرانه با خود مونولوگ می­گوید تا مخاطب را با داستان زندگیش آشنا کند.

بعد از هفته‌ها از اکران «رگ خواب»، آخرین فیلم حمید نعمت الله، دیگر نیازی به روایت خلاصه داستان آن نیست. همه می‌دانند که مینا از همسر معتادش جدا شده و به دنبال کار و اجاره خانه می‌گردد. خانه را پیدا نمی‌کند، چون زنی تنهاست برای همین در خانه دوستش مستقر می‌شود. کار را اما به دلیل جذابیت سریعی که برای آقای مدیر (کامران) یک ساندویچ فروشی دارد، پیدا می‌کند. اما چون حواس پرت بود خیلی زود آن را از دست می‌دهد، ولی حمایت کامران را نه؛ حمایتی که به رابطه عاشقانه ای با اوختم می‌شود که هنوز به بار ننشسته، با شکست مواجه می‌شود. داستان تک خطی، ساده و روان با شخصیت‌های محدود که کارگردان نهایت تلاش خود را کرده تا فرم مناسب محتوا را به کار گیرد.

تا نیمه‌های فیلم،رگ خواب یک عاشقانه فانتزی است، از آن عاشقانه‌هایی که هر کس در هر سن و موقعیتی دوست دارد تجربه کند. برای من فیلم‌های تلویزیونی فرانسهرا تداعی می‌کرد، حتی احساس کردم از یک عاشقانه معاصر فرانسوی الهام گرفته شده است. خصوصا که کامران به زبان فرانسه مسلط است و موسیقی فرانسوی گوش می‌دهد و با آن همخوانی می‌کند و برای مینا ترجمه می‌کند، مثل ترانه بسیار معروف «دوستت دارم» از لارا فابین تا مینا را عاشق تر کند و «بله» را از او بگیرد، آن هم در شرایط خیلی جذاب، پشت چراغ قرمز و به او 32 ثانیه بیشتر وقت نمی‌دهد تا مینا بگوید که دوستش دارد و مینا در ثانیه آخر به علاقه‌اش نسبت به کامران اقرار می‌کند.

لحظه‌های عاشق شدن مینا و وابستگی‌اش به کامران خوب پیش می‌رود، سیری مثل همه عاشق شدن‌ها. به نظر منطقی است وقتی مردی توجه ویژه ای به یک زن می‌کند و جای خالی همه آنچه نداشته خیلی زود پر می‌شود، زن هم به او علاقمند بشود. خصوصا مینا از کامران محبت‌ها و حمایت‌هایی می‌بیند که تا آن روز در زندگی تجربه نکرده بود. اما فقط بعد از یک شب که با هم سپری می‌کنند، آن روی سکه عاشقیت آقابیرون می‌زند. کامران عصبانی از خواب بیدار می‌شود و به مینا پرخاش می‌کند که چرا او را بیدار نکرده است. بعد از این صحنه است که زندگی طوفان زده مینا که هنوز به ساحل نجات نرسیده دوباره دچار طوفان می‌شود و هر چقدر در مونولوگهایش از کامران می‌خواهد که از او دور نشود، فایده ای ندارد. برای همین کارگردان در اینجای داستان، تهران را دچار طوفان شدیدی می‌کند که انگار می‌خواهد مینا و خانه ای را که در آن زندگی می‌کند، یک جا از زمین بردارد و به ناکجاآباد پرتاب کند. یا جیغ‌هایی که گربه امانتی کامران نزد مینا می‌کشد، مثل پنجه‌هایش بر چهره و روان مینا/ مخاطب خط می‌اندازد و انصافا که کارگردان فرمهای مناسبی برای محتوا و زندگی شخصیت داستانش انتخاب کرده است.

همچنان باید از صحنه ای که مینا منتظر کامران و میهمانی که قرار است با خود بیاورد،حرف زد. مینا تصور می‌کند کامران مادرش را به خانه او خواهد آورد، ولی کامران تئودور، گربه سفید توپولیرا به امانت به مینا می سپردو در مواجهه با میز آراسته و بوی غذایی که خانه را پر کرده و مینایی که تا توانسته به خود رسیده تا زیباتر باشد، می‌خندد، نه... نمی‌خندد، غش می‌کند و در هر نفس تازه کردن این غش خنده، مشت محکمی بر روح و روان مینا می‌زند و او را به قعر فرو می‌برد.

کامران دیگر مینا را دوست ندارد، البته دلیل آن ظاهرا بی قید و بندی و هوسرانی اوست. چون علاوه بر غیبت‌های طولانی مدت و بی توجهی به مینا، به بهانه سفر کاری، با خانم همکارش در فرودگاه رویت می‌شود. اینجاست که فرم آقای نعمت الله در راستای کامل داستان قرار می‌گیرد. مینا، شکست خورده با ماشین امانتی کامران راه جاده ای نامعلوم در پیش می‌گیرد. در میانه راه پلیس او را متوقف می‌کند و او می‌فهمد راهی که پا در آن گذاشته بن بست است؛ این همان بن بست زندگی میناست. برای همین روی زمین کنار جاده می‌نشیند و به گربه که نیاز ندارد کسی را دوست داشته باشد یا کسی او را دوست داشته باشد غبطه می‌خورد، فریاد می‌زند، مو پریشان می‌کند و از ته دل ضجه می‌زند که چرا به کامران وابسته شده، چرا دوباره دل بسته کسی شده است. ولی آیا مگر این نیاز ازلی ابدی یک انسان نیست که دوست داشته باشد و دوست داشته شود؟ پس چرا به لجن کشیده می‌شود؟ چرا یک زن باید به بی نیازی یک گربه که معروف به بی وفایی است، حسرت بخورد؟

مینا بی­پول و آشفته ­تر از قبل به آزمایشگاه می‌رود. او که در صحنه دندان پزشکی منتظر کامران بود تا بیاید و دستمزد دکتر را بپردازد و به خانم منشی التماس می‌کرد که در تهران غریب است و به زودی هزینه درمانش را پرداخت خواهد کرد، این بار به دورغ می‌خواهد هزینه آزمایشگاه را با کارت بانکی خالی پرداخت کند و این یعنی سقوط معنوی او، سقوط معنوی یک زن. مینا قبل از اینکه مسوول مربوطه بفهمد که پولی در کارت او نیست، یک لحظه جواب آزمایش را باز می‌کند و پاسخ را می‌بیند: بله، درست است. او باردار است. دیگر نیازی به برگه پاسخ آزمایشگاه و پرداخت پول ندارد. در سرما و برف زمستانی و ماشینی که بنزین ندارد، مینا/ مخاطب خمیده ­تر و خمیده ­تر می‌شود. پیاده، راه ساندویچی را در پیش می‌گیرد و از راز میان خود و کامران پرده برمی ­دارد. مینا بر زمین افتاده، زخم خورده، پریشان و تحقیر شده در هجوم دشنام و توهین کامران قرار می‌گیرد. به سختی خود را از ساندویچی بیرون می‌کشد و در میان زباله‌ها، پلاستیکی برای محافظت از برف به سر می‌کشد و باز حقیرتر و حقیرتر می‌شود و این صحنه‌ها دقیقا باید در برف و سرما رخ می‌داد تا حس سرمای مینا و تحقیری که تحمل کرده، بیش از پیش او را خمیده تر و در هم فرو رفته تر کند. در همین شرایط است که وارد اتوبان می‌شود، تصادف می‌کند و جنین سقط می‌شود. بعد او را می‌بینیم که سوارماشین گرمخانه حسرت بار به بیرون می‌نگرد تا انتخاب فرم با محتوا درست به بار بنشیند.

نمی‌دانم اگر این پلانها وجود نداشت نمی‌شد و مینا/ زن این همه تحقیر نمی‌شد این امکان وجود نداشت که سادگی و زودباوری مینا را در مقابل مردیکه هنوز خوب نشناخته دل به او باخته روایت کرد؟ نمی‌شد هوسرانی مرد را در حالی که زن کمتر به قعر فرو می‌رود را به تصویر کشید؟ حتما شخصیت زن فیلم باید این همه تحقیر می‌شد تا درس زندگی «زود گول هر محبتی را نخور» به مخاطب بدهیم؟ باید «عشق» و «دوست داشتن» و «دلدادگی»و مهم‌تر «زن» این همه تحقیر می‌شد تا کارگردان فرصت خوبی برای به کارگیری فرم در خدمت محتوا داشته باشد؟ البته که فراموش نمی‌کنم که مینا در مراسم تشییع پدرش در مونولوگهایش به او قول می‌دهد که از این پس محکم و قوی باشد. برای همین نور سفیدی بر چهره معصوم او انداخته می‌شود. اما این همه تحقیر زن/ عشق با این نور و یک جمله می‌تواند بر مخاطب تاثیر بگذارد و آن همه تحقیر را جبران کند؟ چرا نویسنده فیلمنامه که خود یک زن است (خانم معصومه بیات) با به تصویر کشیدن یک زن قوی و محکم، درس زندگی و مقاوم بودن و فریب نخوردن و سادگی نکردن و ... به مخاطب نداده است؟ زنی که عزت نفس دارد، زنی که اینقدر محکم قدم برمی دارد که زمین زیر پایش می‌لرزد، فریب نمی‌خورد، زود دل نمی‌بندد... باور کنید در جامعه و روزگاری که «انسان» تنهاتر از قبل می‌شود، زنان ما باید تحت آموزش مثبت قرار گیرند تا محکم تر و قوی تر شوند. به هر بهانه منطقی و غیرمنطقی به ذلت نکشانیمشان.