قصه‌یِ رشد و گسترش عمودی تهران، قصه‌ای تلخ است که با رویکردهای زیادی می‌تواند مورد آسیب‌شناسی قرار گیرد، ولی از منظر موسیقی و معماری و مدیریت شهری، تنها موسیقی‌ای که می‌توان در لابه‌لای انبوهی از آهن و سیمان و سنگ و شیشه بازشنید، انباشتِ بانگ خشم و جنون و عصیانِ گونه‌هایی از موسیقی سخت و پر استرسی است که در میان لایه‌هایی از افسونِ افیون و دود و روانگردان و افسردگی‌های پسِ پشتِ ناکامی‌های هویتی و کامیابی‌های نوکیسگی برساخت شده است
کد خبر: ۳۳۳۱۹۲
تاریخ انتشار: ۰۳ آذر ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۳ 23 November 2016
موسیقی شهرِ عمود گسترِ تهران دیگر ارتباطی با موسیقی خالص و روان شرقی ندارد. در گذر از شهر، موسیقی خشم و هیجان و ترس است که در میان آسمان خراش‌ها و ارتش مهاجمِ تاورکرین‌های عظیم زرد رنگ‌ و ستون‌های آهن و انبوهِ ماشین‌های سنگینِ در حال حمل و جابه‌جایی مصالح در خیابان‌های تَنگ و نحیف، اما پر ترافیک مناطقِ مختلف پایتخت بخصوص شمالِ شهر شنیده می‌شود.

تهران را می‌توان مثل فروشگاه عرضه‌ی تولیداتی از موسیقی‌های آکنده از حجم بالای صداهای گوش خراش و پر تنش دانست که می‌توان انبوهی و تنوع فرا تصوری از سی‌دی‌های پانک راک، هارد راک، هوی متال و... را در قفسه‌های مختلف و متعدد آن دید و شنید. شاید فقط گاهی، اگر خوش‌شانس باشی و از جست‌وجو مایوس نشوی، یک آلبوم چهارگاهِ آرامش بخشِ صبحگاهی یا نغمه‌های دلنشینِ نوا در زیر غبار و زنگار دود و آهنِ قفسه‌ای در پستومانده در گوشه‌ای از قفسه‌های آهنی زُمُخت این فروشگاهِ عظیم پیدا شود. شنیدن ماهورِ افسونگر یا شور دشتی، همایون، سه‌گاه و راست پنجگاه در بناهای شهری جدیدِ تهران، رویایی فراموش‌شده را می‌ماند که می‌توان همچون قصه‌های هزارویک شب در لابه‌لای عکس‌های زیبای کتاب‌هایی با نشان و هویتِ معنادارِ تهرانِ قدیم در ویترین کتابخانه‌های روبروی دانشگاه تهران دید و شنید.

دیگر هیچ چهارمضرابی در میانه‌ی ساز و آواز دل نشینِ بناهایی موزون و نوازشگری همچون صدای تاج و بنان و شجریان، توسط شهنازها و کسایی‌ها به گوش جان و دل نمی‌رسد. در خیابان‌های تهران، پیانوی محجوبی و تار نی‌داود و ویولون صبا همچون صفحه‌های گرامافون نایابند و خریداران و شنوندگان خاص دارند.

امروز در تهران، نه ریتم، بلکه آریتمی‌ست که در پژواک است. نه ملودی، که انبوهی از حجمِ ممتد و کشدار صداهای پراسترس الکترونیکی‌ست که در سلول‌های شنوایی و عصبی هر انسان و هر جانداری به جریان می‌افتد. در روزگاری نه چندان دور، ریتم و هارمونیِ بناها، استعلایی و استقرایی و حتا تغزلی بودند، ولی ریتم و ساختار بناهای جدید، آشفته و تنش‌دارند و معماری و موسیقی پایتخت، تنها یک چیز است؛ کائوس.

اگر ذهن و گوشی را که در جستجوی موسیقی‌های ایرانی‌ست، در تهران امروز رها کنیم تا برود به دنبال نغمه‌ای‌ همچون ابوعطا، پس از چند ساعت شنیدن انواع و اقسام صداها، نوفه‌ها و موسیقی‌های گوش‌خراش، و پس از آزردگیِ فراوانِ جست‌وجو در مسیرِ ناموزون و پرهیاهوی طی شده، شاید اگر تصادفاً به باغ مستوفی برسد، بتواند آنچه را که در پی‌اش بوده، بشنود. یا اگر ذهنی در پیِ شنیدن قطعه‌ی سلام باشد، باید ساعتِ پنجِ صبح جمعه‌ یا حتا هر روزی از روزهای بهار، در پارک ساعی قدم بگذارد.

برای شنیدن نوای تارِ شهناز یا سه‌تار عبادی باید به باغ نگارستان و برای گوش سپردن به آواز بنان باید سری به پارک جمشیدیه بزند. اما در میان هر یک از این رامشگاه‌های کوچک و هوش ‌ربا، انبوهی از خیمه و خرگاه‌های سیاه و تیز و گوژ است که در جوارشان بودن و مشاهده‌ی هر روزه‌شان، جان را فرتوت و روان را ناسور می‌کند.

پایتختِ ما امروز در پسِ صورتِ نمادینِ توسعه‌گرایانه، شمایلی موحش دارد. جانوری مخوف را می‌ماند که با اصواتی متشکل از فرکانس‌های گاه ناشنیدنی اما ناهنجار، با جرنگاجرنگِ ارابه‌های حمالِ سنگ‌های خارا و آهن‌پاره‌های بُرنده و خشن، در حالِ قلع و قمعِ سبزی و شادابی و لطافت است و درد آن است که شهروندانِ مسخ‌شده‌ی آهنگِ خَنگِ فرهنگ و هویت، مُهره‌های بازیِ دلالیِ نوکیسگی و بلعیدن ته‌ماندِ چمن‌زارهای گریانِ تهران و شمیران شده‌اند و هر کدام‌شان برای تملکِ خُردک محدوده‌ای از، نه زمین، که هوای طبقاتی از ساختمان‌های دُژَم و مخوف، عمری را به دوندگی در غفلت اتلاف می‌کنند.

سال‌هاست «مرغِ سحر» از تهران به جاهایی نامعلوم کوچ کرده و گل‌ها از بی‌رونقی‌ها خار باغ‌اند. دود، بوق و انواع آژیرها، صدای بلبل و مینا و طوطیان شهر را در حنجره‌های زخمی‌شان خفه کرده و کلاغان نگون‌بختِ پیرهن چرکین شده‌ی پارک‌ها و موش‌های عظیم و هولناکِ جوی‌های بویناک کوچه و خیابان‌ها، چهره‌ای زشت و مهیبی از شهر به معرضِ تماشا می‌گذارند. اما فسون و فسوسِ قصه‌ی پایتخت آنجاست که ما می‌بینیم. همه را می‌بینیم. نه گاهی که همه‌گاهان می‌بینیم چه بر شهر می‌رود، اما در هیپنوتیزمِ عمیقِ آهنگِ مرگِ مدنیت و فرهنگ خفتگانیم. این ترجیح به خواب بودگی‌ست که چیرگی دارد بر بیدار شدنِ وجدان فردی که شاید وجدان جمعی را نهیبی باشد تا برخیزد و دست به کاری زند. شاید در رویاهای دور، وقتی همه خوابیم، در انتظاریم که رستاخیزِ نغمه‌های شاد، دادِ زندگی از بیدادِ ترس و یاس و مرگِ درون موسیقیِ معماریِ شهری بستاند.
منبع: ایسنا
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار